گفتگوی جالب امام صادق با منکر خدا
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
در كشور مصر، شخصى زندگى مى كرد به نام عبدالمك که منكر خدا بود، و اعتقاد داشت كه جهان هستى خود به خود آفریده شده است ، و چون آوازه امام صادق علیه سلام را شنیده بود تصمیم گرفت که با او مناظره کند
دوستان به دلیل طولانی بودن مطلب من تا حدودی اونو خلاصه کردم .
·٠•●✿ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ✿●•٠·˙
امام صادق علیه سلام: آیا قبول دارى كه این زمین زیر و رو و ظاهر و باطن دارد؟
عبدالملک: آرى .
■امام : آیا زیر زمین رفته اى ؟
منكر خدا: ((نه )).
امام : پس مى دانى كه در زیر زمین چه خبر است ؟
منكر خدا: چیزى از زیر زمین نمى دانم ، ولى گمان مى كنم كه در زیرزمین ، چیزى وجود ندارد.
امام : گمان شك ، یكنوع درماندگى است ، آنجا كه نمى توانى به چیزى یقین پیدا كنى ، آنگاه امام به او فرمود:
■آیا به آسمان بالا رفته اى ؟
منكر خدا: نه .
■امام : آیا مى دانى كه در آسمان چه خبر است و چه چیزها وجود دارد؟
منكر خدا: ((نه ))
امام : ((عجبا! تو كه نه به مشرق رفته اى و نه به مغرب رفته اى ، نه به داخل زمین فرو رفته اى و نه به آسمان بالا رفته اى ، و نه بر صفحه آسمانها عبور كرده اى تا بدانى در آنجا چیست ، و با آنهمه جهل و ناآگاهى ، باز منكر مى باشى (تو كه از موجودات بالا و پائین و نظم و تدبیر آنها كه حاكى از وجود خدا است ، ناآگاهى ، چرا منكر خدا مى شوى ؟) آیا شخص عاقل به چیزى كه ناآگاه است ، آن را انكار مى كند؟)).
┘◄اى برادر ! از من بشنو و فراگیر، ما هرگز درباره وجود خدا شك نداریم ، مگر تو خورشید و ماه و شب و روز را نمى بینى كه در صفحه افق آشكار مى شوند و بناچار در مسیر تعیین شده خود گردش كرده و سپس باز مى گردند، و آنها در حركت در مسیر خود، مجبور مى باشند، اكنون از تو مى پرسم : اگر خورشید و ماه ، نیروى رفتن (و اختیار) دارند، پس چرا بر مى گردند، و اگر مجبور به حركت در مسیر خود نیستند، پس چرا شب ، روز نمى شود، و به عكس ، روز شب نمى گذرد؟
اى برادر ! به خدا سوگند، آنها در مسیر و حركت خود مجبورند، و آن كسى كه آنها را مجبور كرده ، از آنها فرمانرواتر واستوارتر است .
منكر خدا: راست گفتى .
(وقتى كه گفتار واستدلالهاى محكم امام به اینجا رسید، عبدالملك ، در حضور امام صادق (ع ) ایمان آورد و گواهى به یكتائى خدا و حقانیت اسلام داد .
عبدالملك تازه مسلمان به امام عرض كرد: ((مرا به عنوان شاگرد، بپذیر!)).
امام صادق (ع ) به هشام بن حكم (شاگرد برجسته اش ) فرمود: ((عبدالملك را نزد خو ببر، و احكام اسلام را به او بیاموز)).
■منبع: داستانهاى اصول كافى جلدهای ۲ و ۱